فرهنگ الهی

داعیه ی ما ایجاد تمدنی است متکی بر معنویت.

فرهنگ الهی

داعیه ی ما ایجاد تمدنی است متکی بر معنویت.

۵ مطلب با موضوع «ادبیات» ثبت شده است

  • ۲
  • ۰

درس عبرت

 ای عاشورا!

ای درس عبرت تاریخ!

می خوانیم : کل یوم عاشورا و کل عرض کربلا

اما بزنگاه پیچ دوران که می رسد، بی شرمانه اماممان را به مسلخ می بریم

و قربانی دنیا طلبی خویش می کنیم.

برخی به سودای حکومت ری

بر خی به گندمی یا جوی

چه اهمیت دارد به چه فروختیم امامان را هستی مان را نقطه وصلمان را

ای عاشورا!

بیا که خوش آمدی

بیا که ما به یمن خواص با بصیرتمان اماممان را تنها گذاشته ایم

و تو را ای عاشورا 

در درس ایثار و فداکاری خلاصه کرده ایم

و یادمان برد که تاریخ تکرار می شود

عبرت های تو را فراموش کردیم

و از تو درس مذاکره با دشمن آموختیم

درس تسلیم آموختیم

وه چه دنیای واژگونه ای

و تو تکرار شده ای

و عدم ظهور مولایمان امام عصر یعنی همان کوفی بودن ما 

یعنی هنوز فرهنگ معاویه و فکرش برچیده نشده است....

یعنی اگر او بیاید عاشورا تکرار می شود

و ما فرورفته در جهل خویش 


  • سراجی
  • ۲
  • ۰

رجب گذشت و من از خود نگذشتم

شعبان گذشت و من از خود نگذشتم

رمضان گذشت و من از خود نگذشتم

سال ها نیز بگذرد من نخواهم گذشت

یا حسین امیدم به مُحرم تو است

تا مَحرم اسرارم کنی

مُحرِم درگاهت شده ام و جز آستان توام پناهی نیست

اگر در مجلس عزایت به حال خویش نگریم،

پس کجا عقده ی دل باز کنم؟!

سر بر شانه ی که بگذارم؟ و به که مناجات کنم؟

تنها و غریبم، درست!

اما آمدنم به درگاهت از سر تنهایی و غربت نیست...

از عظمت نگاه تو است!

و مرا قدرتی نیست

تو فراخواندیم و تو دعوتم کردی

و تو میزبانی ام می کنی

و تو با خونت هر لحظه وظیفه ی زمانه ام را فراید می زنی

و با عاشورایت مرا از خواب غفلت بیدار می کنی

تا به خود آیم تا ببینم و فریاد زنم

تا در رکابت باشم

تا امام زمانم را تنها نگذارم

تا بدانم عاشورا یک روز نیست

و نه محرم یک ماه

و نه عزایت یک سال

عاشورا یک تاریخ است

یک عهد است

عهدی که مردم زمانه ات با تو شکستند

و عهدی که اکنون بر دوش مردمان زمانه ام سنگینی می کند

گاهی از بزرگیش بر خود می لرزم

و گاهی در پی شانه خالی کردن،

رو به سوی دگر می آرم تا عهدی که با تو بسته ام از یاد ببرم

اما چگونه؟

چگونه از عهد تو روی برتابم حال آنکه بند بند وجودم غرق عهد تو است

و تنها آنگاه می توانم عهد تو را زیر پا بگذارم که خود را له کرده باشم

و با خود بیگانه شده باشم

چون تو منی تو نهایت منی

و من سراسر آرزوی توام

سراسر از عشق تو لبریز شدن

و سراسر آرزوی تو شدن

 

  • سراجی
  • ۱
  • ۰

ادبیات و شعر سنگر مهمی در جبهه‌ی توحیدی است. بدون ادبیات، فرهنگ انقلاب اسلامی مهجور می‌ماند. جبهه‌ی دشمن در حال تهاجم فرهنگی سنگینی بر جبهه‌ی حق است. از طرفی تفکرات پوچ و ضد فطری خود را که ذاتاً محبوب انسان نیست در قالب صورت‌های خیالی محبوب می‌ریزد و از طرفی دیگر به فرهنگ اسلام ناب می‌تازد تا پوچی و انحطاط خود را به انقلاب نسبت دهد و برای این مهم به دنبال تحریف تاریخ انقلاب اسلامی است.

اکنون اما ورق تاریخ در حال برگشتن است تاریخ غرب به آخر خط خود رسیده است و چیز جدیدی برای ارائه ندارد؛ و قلب‌های مستعد در تمامی جهان آماده‌ی دریافت معارف الهی‌اند. هرکس که شمه‌ای از نور انقلاب در قلبش واردشده است وظیفه دارد که در کسب معارف انقلاب جدوجهد کرده در ارائه تفکر انقلاب تلاش نماید. این مهم اگر به‌صورت گسسته کار شود نتیجه مطلوب از آن حاصل نخواهد شد بلکه باید به‌صورت توحیدی، نظام‌مند و پیوسته باشد. تمام وظایف در تبیین منظومه فکری انقلاب اسلامی که منجر به حیات طیبه می‌شود خلاصه‌شده است.

  • سراجی
  • ۱
  • ۰

 نه سنم به قدیم ها می رسد نه از سیاست چیزی می دانم اما آن صبح زیبا را هیچگاه فراموش نمی کنم از لحظه ای که چشم باز کردم صبح نگاه دیگری داشت. خورشید لبخند می زد و من بی قرار تر از هرروز در میان شیطنت هایم گویی منتظر کسی بودم و خورشید با هر نگاهش به من او را برایم تداعی می کرد تا آنکه زمان گذشت و خورشید در خط افق محو شد. و خورشیدی دیگر طلوع کرد ؛ آری او آمد!

و همراه او سیل اشک از چشمانم جاری شد ؛ دست خودم نبود نمی دانم از شور بود یا عشق! فقط می دانم احساسی تازه بود اینکه ببینی در میان تمام محرومیت ها کسی به یادت هست ، از کاخ ها دل می کند و به کوخ تو سفر می کند تا همدرد درد ها و رنج هایت باشد تا شاید مرهمی بگذارد بر گوشه ای از نداشته هایت.

او آهنگرزاده ای کوخ نشین است. سودای ریاست ندارد؛ خود را خادم ملت می داند. حقا که خادمی مدیر و مدبر است. و مگر اشک امانم می دهد؟ آنگاه که در دریای مواجی که از چشمانم فرو میریزد غوطه می خورم ناگاه تمام ناداشته هایم به باد فراموشی سپرده می شوند ؛ خورشید در قلبم خانه می کند ؛ آری اوست.... اوست که دستان زحمتکش و پرمهرش را بر سرم می کشد و نوازشش می شود جبران تمام خالی ها و کم های زندگیم! آه خدای من! گویی از از تو شاخه گلی خواسته ام و تو باغ های بهشت را به من ارزانی داشته ای! و ما چه می دانیم از رحممت تو!

او آمده است در کنار من می ایستد و تمام وجودش گوش می شود تا بشنود از سخنان ناگفته ی دلم! حرف هایی که فقط او را محرم می داند و دلی که از شوق دیدارش تمام دردهایش را فراموش کرده است...

بگذار به او بگویند پوپولیست. من که می دانم او از جنس مردم است. او خود را بالاتر نمی داند او می گوید خادم من است! من فاطمه ی هشت ساله در شهری دور افتاده که باد فراموشی مرا از خاطر ها برده بود و او با آمدنش مرا زنده کرد!

شاید بگویند مرا چه به این سخنان و حرف ها1 من هم می گویم هرکس به اندازه ی خود درک می کند و می فهمد من با همه ی کوچکیم او را می فهمم ومانده ام آنان که به او بهتان ها می زنند مگر چند سال دارند؟ و مگر مکتب عشق سن و سال می شناسد؟

خاطره ی فاطمه خانم از دیدار رئیس جمهور محبوب دکتر احمدی نژاد

  • سراجی
  • ۱
  • ۰

نهضت علمی

بر صف جهاد ایستاده ایم

برای نبرد آماده ایم

با کوله باری از جنس عشق

گوش به فرمان رهبر آزاده ایم

سلاح علم، سلاح دوران ما است

جهاد علم در ره آرمان ما است

آرمان ما همان راه انبیا است

که علمش قدرت بی پایان ما است

  • سراجی